معنی دیوار سبک

حل جدول

دیوار سبک

پارتیشن

پاراوان


دیوار سبک متحرک

پاراوان


دیوار سبک و تجیر

پاراوان

واژه پیشنهادی

دیوار

دیوار

تعبیر خواب

دیوار

اگر بیند که دیوار کج را راست کرد یا دیوار خراب را عمارت کرد، دلیل که حال تباه شده او به صلاح باز آید. اگر بیند که دیوار شهر یا دیوار مسجد جامع بیفتاد، دلیل که والی شهر هلاک شود. جابر مغربی گوید: دیوار به خواب دیدن، مردی بزرگوار است به قدری که بزرگ بود. اگر بیند که دیوار کهنه را نیکو کرد و نیک را خراب نمود، دلیل بر غم و اندوه است. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

دیوار در خواب، حال بیننده خواب است در دنیا. اگر بیند بر دیوار نشسته است و آن دیوار محکم و با قوت است، دلیل کند که حالش در دنیا نیکو و محکم است. اگر بیند که دیوار خراب می کرد و دیوار کهنه است، دلیل که مال یابد. اگر نو بود، دلیل بر غم و مصیبت است. اگر بیند که بر دیوار به پای بود، دلیل که حالش مستقیم و نیکو نباشد. اگر بیند که از دیوار بیفتاد، دلیل است حالش متغیر شود. اگر بیند که از دیوار آویخته است، دلیل بود پراکندگی حال و زوال عیش او را. اگر بیند که دیوار را برداشت، دلیل که مردی را به درجه بلند برساند. اگر بیند که دیوار را فرو افکند، دلیل که آن را از معیشت بیفکند، تا هلاکش کند. - محمد بن سیرین

اگر بیند به دست خود دیوار بنا کرد، اگر دیوار از گل و خشت است، دلیل است بر مال و دین امانت. اگر دیوار از گچ و آجر بیند، دلیل بر خویشتن بینی و تباهی او کند، اگر آن دیوار از سنگ و آهک بیند، دلیل که به دنیا مغرور و فریفته شود و طالب راه آخرت نباشد. - امام جعفر صادق علیه السلام

لغت نامه دهخدا

دیوار

دیوار. [دی] (اِ) (از: دیو + آر، علامت نسبت). (بهار عجم). جدار و بنائی که در اطراف خانه میگذارند و بدان وی را محصور می کنند. هرچیزی که فضای را محصور کند خواه از مصالح بنائی باشد و یا جز آن. (ناظم الاطباء). دیفال. دیوال. لاد. (یادداشت مؤلف). کت. (بلهجه ٔ طبری). ترجمه ٔ جدار و دیوال تبدیل آن است زیرا که را و لام بهمدیگر بدل میشوند نیز با فا تبدیل می یابد لهذا فارسیان گاهی دیوار را دیفال نیز گویند. (از انجمن آرا) (آنندراج). تَرا:
نه پا دیر باید ترا نه ستون
نه دیوار خشت و نه آهن درا.
رودکی.
دیوار و دریواس فرو گشت و برآمد
بیم است که یکباره فرود آید دیوار.
رودکی.
دیوار کهن گشته نبردارد پادیر
یک روز همه پست شود رنجش بگذار.
رودکی.
تا نکردی خاک را با آب تر
چون نهی فلغند بر دیوار بر.
طیان.
بدینگونه سی و دو فرسنگ تنگ
ازینروی و آنروی دیوار سنگ.
فردوسی.
ز هر کشوری دانشی شد گروه
دو دیوار کرد از دو پهلوی کوه.
فردوسی.
ز مژگان فروریخت خون مادرش
فراوان بدیوار برزد سرش.
فردوسی.
چه گفت آن سخنگوی پاسخ نیوش
که دیوار دارد بگفتار گوش.
فردوسی.
یکی را سد یأجوج است دیوار
یکی را روضه ٔ خلد است بالان.
عنصری.
بپای پست کند برکشیده گردن شیر
بدست رخنه کند لاد آهنین دیوار.
عنصری.
در و دیوارهای آن خانه نیکو نگاه کنید. (تاریخ بیهقی).
که جوید به نیکی ز بدخواه راه
بدیوار ویران که گیرد پناه.
اسدی.
ز پولاد ده میل دیوار بود
بدوبر ز خشت و سنان خار بود.
اسدی.
گرچه اندک بیگمان حکمت بود صنع حکیم
لیکن آن بیندش کو را پیش دل دیوار نیست.
ناصرخسرو.
ای شب تار تازیان بچپ و راست
بر زنی آخر سر عزیز بدیوار.
ناصرخسرو.
دیوار بلند است تانبیند
کانجاش چه ماند از برون خانه.
ناصرخسرو.
بخلوت نیزش از دیوار می پوش
که باشد در پس دیوارها گوش.
نظامی.
لب بگشا گرچه در او نوشهاست
کز پس دیوار بسی گوشهاست.
نظامی.
مکن پیش دیوار غیبت بسی
بود کز پسش گوش دارد کسی.
سعدی.
مردباید که گیرد اندر گوش
ور نبشته ست پند بر دیوار.
سعدی.
چهار گوشه ٔ دیوار خود بخاطر جمع
که کس نگوید از اینجا بخیز و آنجا رو.
ابن یمین.
خوانده در گوش او در و دیوار
لیس فی الدار غیره دیار.
شیخ بهائی.
- امثال:
از دیوار شکسته و زن سلیطه بایدپرهیز کرد.
الهی دیوار هیچکس کوتاه نباشد.
در بتو می گویم دیوار تو بشنو.
دیوار حاشا بلند است.
دیوار موش دارد موش گوش دارد، پس دیوار گوش دارد.
دیواری از دیوار ما کوتاهتر ندید.
کم بود جن و پری، یکی هم از دیوار پرید.
مثل دیوار، که هیچ اظهار تأثر نکند. که هیچ سخن نگوید.
- بینی بدیوار آمدن، بحرمان و یأس سخت دچار گشتن. (یادداشت مؤلف):
بتاریکی اندر گزاف از پی او
مدو کت بر آید بدیوار بینی.
ناصرخسرو.
- پای دیوار، بیخ دیوار. بنیاد دیوار. بن دیوار:
در اوراق سعدی چنین پند نیست
که چون پای دیوار کندی مایست.
سعدی.
- چاردیوار، کنایه از خانه و منزل:
دو لختی در چاردیوار بست.
نظامی.
بگفت از پس چاردیوار خویش
همه عمر ننهاده ام پای پیش.
سعدی.
و رجوع به چهاردیوار شود.
- چهاردیوار، محوطه. زمین محصور از چهار جهت. کنایه از خانه و منزل: و یک روز بنزدیک آن چهاردیوار برگذشت. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
- دیوار اندودن، پوشاندن دیواررا بوسیله ٔ مالیدن ماده ای بر روی آن چنانکه مالیدن کاهگل و یا قیر بدیوار. (یادداشت مؤلف).
- دیوار بدیوار، بی فاصله. متصل بهم با فاصله ٔ دیواری. رجوع به ترکیب همسایه ٔ دیوار بدیوار شود.
- دیوار بستن، دیوار کشیدن، دیوار برآوردن، ایجاد سد و مانع کردن:
ریزم ز عشقت آبرو تا خاک راهت گل شود
در پیش چشم دشمنان دیوار بندم عاقبت.
ناصرخسرو.
- دیوار بلند، دولت و توانگری. (ناظم الاطباء). منعم و مالدار. (از آنندراج). کنایه از دولتمند. (غیاث).
- دیوار بینی،حجاب ما بین دو سوراخ بینی. (ناظم الاطباء). اخرم، کسی که دیوار بینی اش بریده باشند. (ناظم الاطباء). و رجوع به بینی شود.
- دیوار خانه روزن شدن، کنایه از خراب شدن خانه. (برهان) (ناظم الاطباء).
- دیوار صوت (در فرانسه سوپرسونیک، برتر از صوتی یا ابر صوتی)، وصف سرعتهای برتر از سرعت صوت یا حرکت (خاصه پرواز) با چنین سرعتها. سرعتهای کمتر از سرعت صوت را سوسونیک یا زیرصوتی و سرعتهای مساوی حرکت صوت را (سونیک = صوتی) میخوانند و حرکات سوپرسونیک با سرعتهای بسیار زیاد را هیپرسونیک گویند. (دائره المعارف فارسی).
- دیوار کسی را کوتاه ساختن، عاجز و زبون گردانیدن. (آنندراج). ضعیف ساختن و ناتوان کردن. (ناظم الاطباء).
- دیوار کسی را کوتاه دیدن، کنایه است از او را عاجز و زبون دیدن. (غیاث) (آنندراج):
غمت صد رخنه بر جان کرد ما را
مگر دیوار ما کوتاهتر دید.
امیر شاهی.
- دیوار گلین، دیواری که از گل ساخته باشند. (ناظم الاطباء). چینه.
- || سد و بندورغ. (ناظم الاطباء).
- دیوار ندبه،دیوار سنگی عظیمی به ارتفاع پانزده متر در بیت المقدس نزدیک مسجد عمر، حوالی معبد قدیم سلیمان. یهودیان هر روز جمعه در جلو آن گرد می آمدند و بر ویرانی بیت المقدس ندبه میکردند و این رسم از قرن اول میلادی سابقه داشته است. (دائره المعارف فارسی).
- رو به دیوار کردن، مقابل دیوار ایستادن.
- || به مانعی روی آوردن:
از روی دوست تا نکنی رو به آفتاب
کز آفتاب روی بدیوار مکنی.
سعدی.
- همسایه ٔ دیوار بدیوار، همسایه که خانه ٔ او بخانه تو پیوسته است. جارالجنب. جار بیت بیت. (یادداشت مؤلف). رجوع به همسایه و ترکیبات آن شود.
|| سور و حصار: پیروزبن یزدجرد نرم... دیوارشهرستان اصفهان کرده است. (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ اروپا ص 83). دیواری بگرد این همه درکشید. (حدود العالم).
- دیوار بزرگ چین،دیوار دفاعی مستحکم معروفی به ارتفاع شش تا پانزده متر و به ضخامت 4/5 تا 7/5 متر که بطول حدود دو هزارکیلومتر بین مغولستان و چین بمعنی اخص ممتد است و در فواصل معین برجها دارد. در قرن سوم قبل از میلاد درعهد امپراطور هوانگ تی، از سلسله ٔ چین بتوسط سیصد هزار تن (اغلب از مجرمین) ساخته شد و در 204 ق.م. پس از (18 سال) به اتمام رسید. طول آن با تمام انشعابات و پیچ و خمها سه هزار و دویست کیلومتر است صورت کنونی آن از دوره ٔ سلسله ٔ مینگ است. دیوار چین چهار دروازه ٔ عمده داشت، شانهایکوان، نانکو، ین من و کیایوکوان. امروز از دیوار چین فقط بعنوان مرز جغرافیایی استفاده میشود. (از دائره المعارف فارسی). و رجوع به تاریخ ایران باستان ج 3 ص 2256، 2255 شود.
- دیوار حصار، باروی قلعه. (ناظم الاطباء).
|| مؤلف در یادداشتی شاهدزیر را که از نوروزنامه برای کلمه ٔ دیوار نقل نموده اند در ذیل همان یادداشت به کلمه ٔ «سرکل مورال » ارجاع داده اند که اینک پس از ذکر شاهد از نوروزنامه تعریفی را که لاروس در ذیل «سرکل مورال » آورده است نقل میکنیم: هر آلتی که رصد را بکار آید بساختند از دیوار و ذات الحلق و مانند آن. (نوروزنامه ص 70). ابزاری است که مورد استفاده ٔ منجمان و ستاره شناسان قرار گیرد، یک دایره ٔ بزرگ دیواری که مساحت آن با دقت تقسیم شده است و این دستگاه یا ابزار در موازات دیواری قرار گرفته که میتواند بدور یک محور عمودی گردش کند. || درختی از طایفه ٔ صنوبر که همیشه سبز است و سرو کوهی نیز گویند و بتازی عرعر نامند. (ناظم الاطباء). || کنایه از هرچیزی است که اسباب جدایی قوم مقرب خدا گردد. (از قاموس کتاب مقدس).


سبک

سبک. [س َ ب ُ] (ص) پهلوی سپوک (سبک، چابک)، پارسی باستان سپوکا، ایرانی باستان ثراپو، در سانسکریت ترپرا، افغانی سپوک، گیلکی سبوک (در دیه ها:سوبوک)، فریزندی سووک، یرنی سوک، نطنزی ساوک، سمنانی سوبوک، سنگسری ساوک، سرخه یی ساویک، لاسگردی سووک، شهمیرزادی ساوک. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). خفیف. کم وزن. در مقابل سنگین. (برهان) (آنندراج). ضد گران. (شرفنامه) (غیاث):
چو یاقوت باید سخن بی زیان
سبک سنگ لیکن بهایش گران.
ابوشکور.
مگر با من او چون برادر شود
بد روز بر من سبک تر شود.
فردوسی.
هوا چگونه بود پیش طبع او؟ نه سبک
زمین چگونه بود پیش حلم او؟ نه گران.
فرخی.
آنکه با حلمش زمین همچون هوا باشد سبک
وآنکه با طبعش هوا همچون زمین باشد گران.
فرخی.
هرکه را کیسه گران سخت گرانمایه بود
هرکه را کیسه سبک سخت سبکسار بود.
منوچهری.
نه زآن گردش که می گردد زمانی
گرانتر گشت داند یا سبکتر.
ناصرخسرو.
نگه کن که چون کرد بی هیچ حاجت
بجان سبک جفت جسم گرانتر.
ناصرخسرو.
و بباید دانست که از این چهار مایه [چهار عنصر] دو سبک است و دو گران مطلق آتش است و سبک اضافی هواست و گران مطلق زمین است و گران اضافه آب. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
روده کز باد گشت فربه و تر
بدو سوزن سبک شود لاغر.
سنایی.
بر عاقل که یافت عقل و بصر
فربهی دیگر و ورم دیگر.
سنایی.
بس که در بحرطلب چون صبح شست افکنده ام
تا در آن شست سبک صید گران آورده ام.
خاقانی.
هم در این غرقاب عزلت خوشترم کز عقل و روح
هم سبک چون بادبانم هم گران چون لنگرم.
خاقانی.
- سبک اسلحه، نظامیان که اسلحه ٔ سبک دارند. مقابل سنگین اسلحه.
- سبک اندام،آنکه اندامی سبک دارد. امرط. (منتهی الارب): هوالس، مرد سبک اندام.
|| خوشخوار. گوارا. سریعالهضم:
نهادش نکو تازه و پرنوا
زمین خرم آبش سبک خوش هوا.
اسدی.
|| زودگوارنده: این جمله [داروهای نامبرده] دوازده شربت سبک و شش شربت ثقیل باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). آنجا آب روان دید در دیک بخورد سبک بود. (تاریخ طبرستان).
باده ٔ گلرنگ تلخ تیز خوشخوار سبک
نُقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام.
حافظ.
|| زیرگوشی. آرام:
دیدم که سرگران بود از خواب و صید کرده
از صیدگاه خسرو کردم سبک سوءالش.
خاقانی.
|| بمجاز، سهل و آسان:
چنین گفت بهرام با مهتران
که کاریست این هم سبک هم گران.
فردوسی.
گذشتیم از رزم و پیکار کک
که این رزم و کین در برم بد سبک.
فردوسی.
کنون پیش آمدت این یاوه تدبیر
سبک ویران شود شهری بدو میر.
(ویس و رامین).
سپه را چو مهتر سبکسر بود
شکستن گه کین سبکتر شود.
اسدی.
اَحداث متعلمان بطریق تحصیل علم و موعظت نگرند و ضبط آن بر ایشان سبک خیزد. (کلیله و دمنه). || بمجاز، آهسته.آرام:
سخن هرچه دیدی بدیشان بگوی
سبک باش و از هر کسی چاره جوی.
فردوسی.
|| آهسته. ملایم:
نجیب خویش را گفتم سبکتر
الا یا دستگیر مرد فاضل.
منوچهری.
- سخن سبک گفتن، روشن و صریح و فصیح سخن گفتن:
سخنها سبک گوی و بسته مگوی
مکن خام گفتار باریک اوی.
فردوسی.
|| راحت. آرام: و اگر اندکی خون بیرون کنند چندانکه بهار سبکتر شود و ماده کمتر شود روا باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). پس اصحاب بیرون شدند روز دوشنبه دوازدهم ماه اندکی [حال پیغمبر علیه السلام] سبکتر گشت. (مجمل التواریخ). || نرم (صدا، آواز):
امشب سبکتر میزند این طبل بی هنگام را.
سعدی.
|| بی ارزش. کم قیمت. کم بها.خوار: دو قدح بخوردم نشاطی و طربی در دل من آمد که شرم از چشم من برفت و جهان پیش من سبک آمد. (نوروزنامه). || کنایه از مردم بی وقار وبی ته بود. (برهان) (غیاث). شخص بی ارزش و بی قدر: سخیف، مرد سبک. (منتهی الارب):
سبک دید او را بچشم یلی
بدو نعره زد کای خر زابلی.
فردوسی.
هر که خردوی اندکتر بچشم مردمان سبکتر. (تاریخ بیهقی).
- سبک بر زبان آوردن، خفیف کردن. خوار شمردن: پسران خواجه احمد حسن را سخنی چند سرد گفت و اندر آن پدر ایشان چنان محتشم را سبک بر زبان آورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382).
- سبک نشستن، تند. عصبانی. خشمگین:
جفا مکن که بزرگان بخرده ای ز رهی
چنین سبک ننشینند و سرگران ایدوست.
سعدی (بدایع).
- سبک نگریستن کسی را، خوار و بیمقدار بکسی نگاه کردن:
اگرْت گویم مشک و گلی شوی به گله
گران کنی دل و گویی بمن سبک نگری.
سوزنی.
|| مجردو بی تعلق. (برهان). بی تعلق. (غیاث). || چست و چابک. (برهان). چست و چالاک. (غیاث):
از کون خر فروتر یک ارش
می برجهد سبکتر از منجک.
منجیک ترمذی.
سبک باش تا کار فرمایمت
سبک وار هر جای بستایمت.
منطقی.
|| تندرو: پانصد پیل خیاره سبک، جنگی بزودی نزدیک ما فرستاده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 74). || مردم بیقرار و شتاب زده که بتازیش عجول خوانند. (شرفنامه). || (ق) چست. شتابان. جَلد. فرز. تعجیل و شتاب. (برهان). فی الفور. فوراً:
کنبه را در چراغ کرد سبک
پس در او کرد اندکی روغن.
رودکی.
سبک پیرزن سوی خانه دوید
برهنه به اندام او درمخید.
ابوشکور.
چو این نامه خواندی سبک برنشین
که بی روی تو هستم اندوهگین.
فردوسی.
چو رامشگر آن خانه تنها بدید
سبک پرده ٔ راز را بردرید.
فردوسی.
ز کشتی سبک بادبان برکشید
جهانجوی را سوی قیصر کشید.
فردوسی.
چو طوس از در شاه ایران برفت
سبک شاه رفتن بسیجید تفت.
فردوسی.
ز فرق سرش بازکردم سبک
تنک تر ز پر پشه ٔ چادری.
منوچهری.
هم دراین شب بخط خویش ملطفه ای نبشت فرمود تا سبک دو رکابدار که آمده بودند پیش از این بچند مهم بنزدیک امیر نامزد کند. (تاریخ بیهقی).
بدانست کافتاد خواهد شکست
سبک نزد شه رفت زیجی بدست.
اسدی.
نیاید بگرد سپهبد گزند
سبک جست چون نرّه شیری ز بند.
اسدی.
بدروازه آمد سبک راهبان
بگفتارشان برگشاد او زبان.
شمسی (یوسف و زلیخا).
سبک بررفت رامین بر بدیوار
فروهشت از سر دیوار دستار.
(ویس و رامین).
سبک دایه فسونی خواند بر شاه
تو گفتی شاه مرده گشت ناگاه.
(ویس و رامین).
از فراز آمدی سبک به نشیب
رنج بینی که برشوی بفراز.
مسعودسعد.
سبک خشک شد چشمه ٔ بخت من
مگر آب آن چشمه را ره نبود.
مسعودسعد.
سبک خدوی خود انداخت در دهانش و گفت
بکردم ای پسر این گفت ِ تو همه تسلیم.
سوزنی.
درخواست همی کنیم هر سه
تشریف دهد سبک بیاید.
انوری.
وگر فضایل طبعش بکوه برشمرند
سبک ز خاصیتش کوه را برآید پر.
؟ (از سندبادنامه).
آن درخت از آب سبک بدرآمد و او را با در سرای خود برد. (تاریخ طبرستان).
خصم بر کشتنم سبک برخاست
گفت صیدی عجب گران آمد.
خاقانی.
امیر طاهر چون پدر را [امیرخلف را] پیاده دید... از اسب فروجست و زمین بوسه داد و سبک فراز وی شد. (تاریخ سیستان).
وآن نامه چنان که بود بگشاد
بوسید و سبک بدست او داد.
نظامی.
سبک پرده ز روی کار برداشت
میان انجمن آواز برداشت.
نظامی.
سبک قاصدی را بدرگاه او
فرستاد و شد چشم برراه او.
نظامی.
بتندی سبک دست بردن بتیغ
بدندان گزد پشت دست دریغ.
سعدی (بوستان).
سبک طوق و زنجیر از او باز کرد
چپ و راست پوئیدن آغاز کرد.
سعدی (بوستان).
- جان ِ سبک:
نگه کن که چون کرد بی هیچ حاجت
بجان سبک جفت جسم گران را.
ناصرخسرو.
- جوش ِ سبک، جوش کم، ملایم: جمله را اندر سه من آب جوشی سبک بدهند پس در شیشه ٔ فراخ سر کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- سبک سبک، آرام آرام:
لعل کو دیرزاد و دیربقاست
لاله کآمد سبک سبک برخاست.
نظامی (هفت پیکر ص 45).
- سبک مایه، کم مایه:
اَیا آنکه مهراب از این پایه نیست
بزرگست و گرد و سبک مایه نیست.
فردوسی.
- سبک شدن عنان، مقابل عنان بازکشیدن:
سبک شدعنان و گران شد رکیب
سر سرکشان خیره گشت از نهیب.
فردوسی.
سبک شد عنان و گران شد رکیب
بلندی که دانست باز از نشیب.
فردوسی.
- گوش سبک، مقابل گوش سنگین:
نزد او آن جوان چابک رفت
از غم ره گران و گوش سبک.
منطقی.

سبک. [س ُ ب ِ] (ص) سست. || (اِ) سستی. (برهان).

سبک. [س َ] (اِخ) نام موضعی است. (معجم البلدان).

سبک. [س َ] (ع اِ) ادبای قرن اخیر سبک را مجازاً بمعنی «طرز خاصی از نظم یا نثر» استعمال کرده اند و تقریباً آن را در برابر «استیل » اروپائیان نهاده اند. سبک در اصطلاح ادبیات عبارتست از روش خاص ادراک و بیان افکار بوسیله ٔ ترکیب کلمات و انتخاب الفاظ و طرز تعبیر. سبک اثر ادبی وجهه ٔ خاص خود را از لحاظ صورت و معنی القاء میکند، و آن نیز بنوبه ٔ خویش وابسته بطرز تفکر گوینده یا نویسنده درباره ٔ «حقیقت » میباشد. بنابراین سبک بمعنی عام خود عبارتست از تحقیق ادبی یک نوع ادراک در جهان که خصایص اصلی محول خویش (اثرمنظوم یا منثور) را مشخص می سازد. در عرف ادبیات نباید نوع را با سبک اشتباه کرد، چه نوع عبارتست از شکل ادبی که گوینده یا نویسنده به نثر خود میدهد، مثلاً در ادبیات اروپائیان گفته میشود: انواع درام، انواع خنده آور، پس شکل ظاهری یک اثر ادبی جزء نوع محسوب میشود، اما در سبک از سجیه ٔ عمومی اثر شاعر یا نویسنده، از لحاظ موضوع و انعکاسات محیط در آن بحث میشود، بنابراین سبک هم فکر و هم جنبه ٔ ممتاز آن، و هم طرز تعبیر را در نظر میگیرد در صورتی که در نوع فقط طرز انشاء را بیان میکند. با ذکر این مقدمه باید دانست که هیچگاه نوع از سبک و سبک از نوع بی نیاز نیست بلکه هر دو لازم و ملزومند، چه هر اثر ادبی جزء یکی از انواع ادبیات بشمار میرود و در همان حال نیز سبکی دارد. مثلاً در ادبیات پارسی گلستان سعدی در نوع «مقامه نگاری » با مقامات حمیدی مشترک است ولی در سبک با آن اختلاف دارد. همچنین قصاید عرفی شیرازی در نوع شعر با قصاید عنصری مشترک است ولی از حیث سبک جداست. سبک شامل دو موضوع است: فکر یا معنی، صورت یا شکل. از توجه بجهان بیرون فکری در ما تولید میشود و آن نمونه ای است از تأثیر محیط در فرد و ما آن فکر را با سوابق ذهنی خود منطبق و موافق میسازیم و با همان جنبه ٔ فکری خویش برای شنوندگان تعبیر میکنیم، و این نمونه ای است از تأثیر فرد در محیط. هر موضوع و فکری، شکل و قالبی برای تعبیر لازم دارد. خوانندگان یک اثر ادبی از روی مطالعه و آشنایی با شکل اثر، معنی را که منظور گوینده است درمی یابند. فکر در قالب جُمَل مستتر است و جداگانه بیان نمیشود. پس موضوع خود در ادبیات جزو شکل محسوب میگردد و هرگز نمیتواند از آن جدا باشد. از سوی دیگر مطلب یا فکر اصلی یک اثر ادبی شکل آن را تعیین میکند و همین یگانگی فکر و شکل یا معنی و صورت است که بنیاد سبک را تشکیل می دهد. (از سبک شناسی بهار ج 1ص ج د هَ و). طرز بیان اندیشه ٔ هنرآفرین که هم با چگونگی تفکر و هم با چگونگی تصویرسازیهای او نسبت مستقیم دارد سبک نام گرفته است، سبک کامل واحدی است که از اندیشه ٔ هنرآفرین و تصاویری که او برای اندیشه ٔ خود از مواد حسی میسازد پدید می آید. باید دانست که سبک کلی ترین و عمیق ترین مقوله ٔ هنر است و هیچیک از بررسی هایی که برای هنر کرده اند به قدر بررسی سبک، رسا وژرف و روشنی بخش نیست. هر هنرآفرینی برای بیان اندیشه ٔ خود به مدد اسلوب های هنری، مواد هنری را بکار می گیرد و تصاویر یا صورت بندیهای حسی خاص بوجود می آورد. چون آزمایشها و اندیشه های هیچکس عین آزمایشها و اندیشه های دیگری نیست، از این رو هر هنرآفرینی برای خود اندیشه و صورت سازیهای نسبهً مستقلی دارد. با بیان دیگر سبک هر هنرآفرینی مختص خود او و متناسب با شخصیت اوست، بنابراین مسائل سبک مسائل شخصیت است، مطابق قول لون گینوس سبک هر کس خود اوست، شخصیت اوست. سبک هر هنرآفرین باآنکه ممکن است در نظر اول شخصی و خصوصی جلوه کند، جمعی است، طبقاتی است. بدون رجوع به تاریخ تعارضات آن فهم نمی شود. درنتیجه سبک شناسی وابسته ٔ جامعه شناسی است، در اثر عدم پیش رفت سبک آن را در قدیم بیشتر به «موهبت »، «الهام »، «نبوغ » اقامه میکردند ولی غافل از این بودند که این مواهب و الهامات خود مجهول اند. برای اطلاع بیشتر رجوع به مقاله ٔ آریان پور در مجله ٔ سخن سال 1340 هَ. ش. و سخن سنجی صورتگر شود.

فرهنگ فارسی هوشیار

سبک

کلمات را بطرز نیکو تلفیق کردن و آراستن خلاف سنگین، کم وزن ‎ آزمایش، سیمگدازی ریخته گری در تازی با این دو آرش به کار می رود در فارسی:، روش روال، ریخت ‎ (مصدر) فلز ذوب شده را در قالب ریختن، (اسم) طرز روش شیوه، روشی خاص که شاعر یا نویسنده ادراک و احساس خود را بیان کند طرز بیان ما فی الضمیر. یا سبک ترکستانی. اصطلاح نادرستی است به جای سبک خراسانی. یا سبک خراسانی. سبکی است که شاعران خراسان بزرگ در عهد سامانی غرنوی سلجوقی و خوارزمشاهی تعقیب میکردند از جمله نمایندگان این سبک رودکی شهید بلخی عنصری فرخی منوچهری و انوری را باید نام برد. یا سبک عراقی. سبکی که شاعران عراق معجم از قرن ششم به بعد تعقیب کردند. از جمله نمایندگان این سبک جمال الدین اصفهانی و کمال الدین خلاق المعانی هستند. یا سبک هندی. سبکی که گویندگان فارسی زبان ایران و هند در روزگار صفویان دنبال میکردند. از نمایندگان این سبک صائب عرفی و کلیم میباشد. توضیح تقسیم سبک شعر فارسی به صور فوق جنبه علمی ندارد. ‎ (صفت) کم وزن خفیف مقابل سنگین ثقیل، چست چالاک، شخص بی وقار، مجرد بی تعلق، تند زود سریع.

فرهنگ عمید

سبک

[مقابلِ گران و سنگین] خفیف، کم‌وزن: هرکه را کیسه گران، سخت گرانمایه بُوَد / هر‌که را کیسه سبک، سخت سبکسار بُوَد (منوچهری: ۳۰)،
چست، چالاک، چابک،
(قید) [مجاز] راحت، آسان: از فراز آمدی سبک به نشیب / رنج بینی که بر شوی به فراز (مسعودسعد: ۲۵۱)،
دارای وزنی کمتر از انتظار،
ویژگی غذای زودهضم،
[مقابلِ سخت] ویژگی آبی که نمک دارد،
[مجاز] بی‌اهمیت،
[عامیانه] ویژگی رفتار مخالف هنجار، بدون وقار و سنگینی، جلف،
[مجاز] خوش‌یمن، مبارک: دست سبک،
[مجاز] آسان، کم‌زحمت،
۱۱. ویژگی وسیله‌ای که در قیاس با انواع دیگر آن دارای وزن، گنجایش، یا تجهیزات کمتری است: اسلحهٴ سبک،
۱۲. [قدیمی] شتابان: به‌تندی سبک دست بردن به تیغ / به دندان برد پشت دست دریغ (سعدی: ۱۴۷)،
۱۳. [قدیمی] خوار و خفیف،
* سبک‌سنگین کردن: ‹سبک‌وسنگین کردن›
چیزی را با دست تکان دادن و سبک و سنگینی آن را آزمودن،
[مجاز] بها و ارزش چیزی را دید زدن،
[مجاز] خوب و بد چیزهایی را سنجیدن و چیزهای خوب را بر‌گزیدن،

معادل ابجد

دیوار سبک

303

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری